مدت زیادی نگذشته بود از اون خداحافظی تلخ, که قرار بود دیگه پایان باشه
که دوباره پیام اومد
" پااااشو لعنتی ...
باهات حرف دارم .... "
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت , میدونستم که خیلی بعد اون موضوع بهم ریخته شده
خودمم دیشب اینقدر عربده کشیدم که حنجرم پاره شد ... از مغازه تا خونه پشت فرمون اینقدر اشک ریختم که دور و ورم رو نمیدیدم
اینقدر داد زدم , مث دیوونه ها ...
اونم دقیقا مث من بوده
بعد صحبتامون فهمیمدم , وقتی حالش و برام تعریف کرد
گفت از بین رفته دیشب تا صبح , داغون شده
ای خداااااااااا
اما خدا رو شکر , برگشت بهم , آناهیتام برگشت بهم
چون امیدم زنده بود و نمرد
گفت بی من نمی تونه , اول من و آخر هم من
خیلی وقت پیش انتظار شنیدن این حرف و ازش داشتم
برای من , اول خودشه و آخر هم خودشه
ازش خواستم قول بده تا تهش باشه حتی اگه شرایط هیچ وقت جورنشه بازم وایستیم پای هم
من ازش همین و می خواستم که باورم کنه که بدونه این حرفم و خیلی جدی دارم میگم
توکل به خدا
نمیدونم چی برامون رقم میزنه اما , می خوام خودم و بسپارم به آغوشش ....
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: دل نوشته ها، روزهای فراق ، ،